این دفقه یک راست برویم سراغ یادداشتها. کافه همچنان رونق دارد. کامنتها از خود روزنوشتها جلو افتادهاند و ظاهرا همه به هدفمان رسیدهایم. فقط پیشنهادها کم است. این که چه فیلمی تازه دیدهایم، چه کتابی خواندهایم، کدام موسیقی را شنیدهایم...
در واقع عشق...
آقا یک پیشنهاد. پیشنهادش البته مال من نیست، مال ریچارد کرتیس است که در آغاز تنها فیلم اش: "در واقع عشق"، ( باز از ما گفتن که این فیلم شیرین را ببینید ) از عشقی حرف می زند که عقیده دارد همه جهان را فراگرفته. عشقی که با وجود همه طمع ها، زورگیری ها، دروغ ها و نکبت ها، باز در وجود همه آدم های دنیا هست. کرتیس پیشنهاد می کند که برای تماشای این عشق می شود رفت سراغ فرودگاه هیثروی لندن و به آدم هایی نگاه کرد که دم گیت ایستاده اند و منتظرند تا دوستان و آشنایان و همکاران و خویشاوندان شان سر برسند.
"در واقع عشق" با تصاویری مستند از همین مردم آغاز می شود که از سفر می رسند و آدم هایی که با تمام وجود از دیدار همدیگر خوشحال می شوند. یکی دو تا فرودگاه در شهر ما هم هست... راه بیفتیم؟ هستید؟
عقده شمش طلا
هیچ شده نگاهی بیندازید به تبلیغات در و دیوار شهر و روی صفحه تلویزیون و ویترین مجلهها و سایتها؟ همه جا پر از شمش و سکه طلاست. یک جور اوردوز مالی. شکل جوایز بانکها و موسسات و کمپانیها، تغییر کرده. از وسایل کاربردی، از سهام، از آن چه قابل تولید و گسترش و حتی مصرف باشد، فاصله گرفته و به سکه و شمش طلا ختم شده. انگار در دوران هارونالرشید زندگی میکنیم. همه دنبال پول هستیم، اما به حقیرانهترین وضع و حالاش. دنبال سرمایهای که از جنس ابتداییترین اشکال چیزهای بهادار، یعنی مثلا سکه طلاست. نه درکی، نه لذتی. اشتباه نکنید. قرار نیست نصیحت کنم که پول بد است و همه باید پاکباخته باشیم و از این جور حرفها. ( که اصلا به نظرم زیادهروی بیمارگونه این روزها در علاقه به طلا، حاصل همین نصیحتها و شعارهای بیپشتوانه و بیاساس است ). میخواهم بگویم که درکمان از فرآیند مالی و کالای بهادار، دارد برمیگردد به دو هزار سال قبل. وقتی یکی دستاش را میکرد توی کیسه پولاش و چند دینار طلا میریخت توی دامان فلان مرد بینوای فلان داستان. میترسم کم کم برسیم به جایی که مثلا کلی سکه و شمش طلا گذاشتهایم گوشه خانهمان، اما نمیدانیم چطور خرجاش کنیم - چه طور لذتاش را ببریم.
اولین تصویر عمرم
صبح چند روز پیش خبرنگار همشهری زنگ زد که احتمالا به مناسبت روز ملی سینما و اینها، درباره سالنهای سینمای شهر حرف بزنم و این که اولین فیلم عمرم در سالن سینما، کدام یکی بوده و چه احساسی داشتهام. این را که خانم ایزدی پرسید، یک هو پرتاب شدم به حدود سی سال قبل. وقتی کودکی سه چهار ساله بودم. با خانوادهام رفته بودیم فیلم محمد رسولا... ( ص ) و دیر رسیده بودیم ( مثل سالهای بعد و بعدتر ) و دستم را گرفته بودند و داشتند از میانه صندلیهای سالن انتظار میکشیدند سمت سالن سینما، که یک هو پردهی کلفت ورودی، کنار رفت و برای اولین بار مواجه شدم با پرده بزرگ و صدای باشکوهی که از داخل تاریکی، بیرون میزد... به عمرم چنین تصویر عظیمی ندیده بودم. صحنهای بود از آغاز فیلم، وقتی سه فرستاده پیامبر ( ص ) با اسب در صحرا میتازند و در نقطهای از هم جدا میشوند. یکی به سمت روم، یکی به سمت ایران و سومی نمیدانم به کجا. برق از سرم پرید. حیران شدم.
سوال خانم خبرنگار مرا برد به آن سالها. دیدم همه این ماجراها و اتفاقها، از همان جای همیشگی شروع شده است... از عشق در اولین نگاه.
بعدالتحریر: راستی دو تا پیشنهاد درون سایتی؛ روزنوشت مهدی عزیزی را بخوانید و فیلم بزرگداشت علی کسمایی را ببینید.
شما هم بنويسيد (82)...